جدول جو
جدول جو

معنی گمان پذیر - جستجوی لغت در جدول جو

گمان پذیر
(چَ)
عذرپذیر. (از آنندراج) :
زآن سه نکته که گوش گیر شدش
دل نازک گمان پذیر شدش.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گمان پذیر
عذرپذیر
تصویری از گمان پذیر
تصویر گمان پذیر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرمان پذیر
تصویر فرمان پذیر
فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند
فرمان بر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درمان پذیر
تصویر درمان پذیر
درمان پذیرنده، قابل علاج، چاره پذیر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ وَ دَ / دِ)
قابل امکان. ممکن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
پذیرندۀ امان. زنهارپذیر. کسی که پناه و زنهار میدهد
لغت نامه دهخدا
(دُ)
پذیرندۀ مهمان. مهمان دوست. طالب مهمان:
نشست تو در خرۀ اردشیر
کجا باشد ای مرد مهمان پذیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
متصف. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ شِ کَ تَ / تِ)
درمان پذیرنده. علاج شدنی. خوب شدنی. چاره کردنی. مقابل درمان ناپذیر. مداوا کردنی:
دردیست درد عشق که درمان پذیر نیست
ازجان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست.
خاقانی.
رجوع به درمان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ ضَ / ضِ خوا / خا)
مطیع و تسلیم شده و رام شده. (ناظم الاطباء). فرمان بردار. آنکه فرمان دیگران را گردن نهد:
به سرسبزی شاه روشن ضمیر
به نیروی فرهنگ فرمان پذیر.
نظامی.
ز بهر آن که باشد دستگیرش
به دست اندربود فرمان پذیرش.
نظامی.
نگاریداز آن کلک فرمان پذیر
سگی مرده بر روی آن آبگیر.
نظامی.
- فرمان پذیر شدن، فرمان بردن و اطاعت کردن:
شد آن بت پرستنده فرمان پذیر
فرستاد بت را به دانای پیر.
نظامی (اقبالنامه ص 57).
- فرمان پذیر گشتن، فرمان پذیر شدن:
سریری ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر.
نظامی.
اگر خواندشان داور دورگیر
به رفتن نگشتند فرمان پذیر.
نظامی.
رجوع به فرمان و فرمان پذیرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
قبول کننده عهد و شرط
لغت نامه دهخدا
تصویری از نشان پذیر
تصویر نشان پذیر
لایق علامت گذاشتن، شایسته امضا و مهر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمان پذیر
تصویر فرمان پذیر
کسی که فرمان بزرگتر را اجرا کند مطیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیمان پذیر
تصویر پیمان پذیر
قبول کننده عهد وشرط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امکان پذیر
تصویر امکان پذیر
شدنی دست دادنی قابل امکان ممکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمان پذیر
تصویر درمان پذیر
علاج شدنی، چاره کردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امکان پذیر
تصویر امکان پذیر
شدنی
فرهنگ واژه فارسی سره
مقدور، ممکن، میسر، میسور
متضاد: امکان ناپذیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شفاپذیر، علاج پذیر، معالجه پذیر
متضاد: درمان ناپذیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مسافرخانه، متل
فرهنگ واژه مترادف متضاد